دوشنبه، ۲۹ بهمن ۱۳۸۶
تقی امشب دیوانه است و افسار گسیخته!......رسن به گردنم نهاده و می کشاندم ، اینسو و آنسو!.....آخر امشب سال.شبِ مرگ، شهادت، قتل پسرک اش است! همان پسر کوچک تقی که شاه بیت غزلیات عارفانه اش، نقلِ اوست:......
دستهای طفل مردم تخم های رنگ رنگ......... دستهای طفلِ من جز تخم بابا هیچ نیست می گوید: برای شهادت رضای کوچک ام باید (همه) دور هم جمع شویم و عزاداری کنیم!......من نوحه می خوانم و (تو) و (همه) به سر و سینه می زنید!.....باید (تو) و (همه) در رثای پسرکم، بنویسید و در جمع بخوانید!.....موضوع آزاد هم تعیین می کنم....چیزی در مایه های (به کدامین گناه پدرت تو را کشت؟). متضرعانه نگاهش می کنم و می گویم: تقی جان! آخر کدام (من) و (همه)؟!! اصلا کدام (همه)؟! در این برهوت که کسی نیست جز من و تو، مومنِ کون پهنِ !!..... فقط (من) و (تو)!........(همه)، یعنی (من) و (تو)، بودای من!!.......برو بچز (مهرگان) هم که می دانی اهل نوشتن و خواندن نیستند!...آنها فقط همراهند!..(آنها) فقط با (من و تو) هستند تا هر کدام که زودتر مردیم، به آن یکی مان کمک کنند تا نعش مان روی زمین نماند! مگر یادت نیست که آن تشییع باحال را چقدر من و تو و مهرگانی ها، تمرین اش کردیم؟!!....دست بردار دوخیک!!. تقی گوشش بدهکار نیست. کمان حلاجی اش، دم به دم پنبه می زند!!....کلافه ام می کند این تقی!.......فرار می خواهم از این (تقی)........از (همه)......از (خودم)!..... طویله ای است این مملکت!.... به والله!. 0comments
شنبه، ۲۷ بهمن ۱۳۸۶
آه و واویلا....... آه و واویلا.......... آه و واویلا! فکر کنم این خاتون ما هم گوزو از آب دراومد!....والله!
0comments
|