دوشنبه، ۲ بهمن ۱۳۸۵
سیرِ که سه عباسی نیست و مومن به رقاصی، تو کجا و قافیه بازی، مومن؟!!...قافیه مشتق است از قیف و قیف قیافه می گیرد و تو مسجع می نویسی و مقفی می گویی، مومن؟!!....کاو ات چیست؟!! ندید و ساموار ، رِست و حرفِ آخر، اول! تمام امامزاده های من با تو، سوئیچ به سوئیچ؛ ها؟ چه می گویی، مومن؟!!...
تقی! برو بچز مهرگان را خبر کن...... فردا شب ، برنامه چس ناله داریم و عزاداری...نوحه هایت را ردیف کن...نوحه هایم را ردیف می کنم!...یادت باشد فردا شب، نه شهادت است و نه وفات....ما سوگواری می کنیم، برای من!... تقی جان! حاشا و کلا اگر تا دیروز خبری از این غم بود!....یادت باشد شرکای عزا را شیرفهم کنی آنجایی را که میگویم:....وای از این غمِ جدایی!، باید به سر بزنند و نه به سینه!...... 2comments
چهارشنبه، ۱۳ دی ۱۳۸۵
مثل خر زیر این و آن میخوابی...(مطمئن نیستم، قسم هم نمی خورم، اما شاید اینکار را بکنی)
مثل خر مشروبِ بی حس و حال کوفت می کنی (مطمئن نیستم، قسم هم نمی خورم، اما شاید اینکار را بکنی) مثل خر با گله حرکت می کنی و نه حداقل جلوتر یا عقب تر از همه گله (این را مطمئنم) مثل خر می رینی به موسیقی، با آن علاقه نشان دادنِ تخماتیک ات به موسیقی(این را هم تقریبا مطمئنم) و آخرش مثل خر، سینه شل و وارفته ات (مطمئن نیستم، قسم هم نمی خورم) را جلو می دهی که مثلا آنقدر مسائل پراهمیت چهار میخ ات کرده که از احساس دور افتاده ای؟!!!!! هاااا؟!!! آخر ماچه خر! اگر احساس نباشد که هیچکدام از آن سه چهار تایی که نوشتم و تو گاه و بیگاه نشخوارش می کنی، معنا پیدا نمی کند!...اگر بفهمی که نمی فهمی!.... دلسوزی برای بیچاره (خر)!!!.....(همه با هم)......خر برفت و خر برفت و خر برفت......!! 3comments
دوشنبه، ۱۱ دی ۱۳۸۵
شاید این بار دخترک موهایش را برایم بتراشد از ته.....آنقدر دوستم دارد که اگر بخواهم این کار را بکند، می کند!!....موهایش را می تراشد....پیراهن چیتِ دامن گشاد گلدارش را می پوشد و دم دمای غروب می آید پایینِ آن تپه پر چمن که از صبح زود یا حتی شبِ قبل از آن صبح زود به انتظارش نشسته ام!......
چه انتظار گندی! چرا امروز دخترک دیر کرده؟!! همیشه همینطور شروع می شود....روزی می رسد که دیر می کنی، یا دیر می کند! روزی می رسد که کمتر قلبت می ریزد برای او، یا کمتر قلبش می ریزد برای تو! روزی می رسد که دیگری را هم می بینی غیر او، یا دیگری را هم می بیند غیر تو! همیشه همینطور شروع می شود!...... آخر دختر، حیف نبود انتخاب امروز برای رفتن؟!...امروز که هوا ابری است و نم باران داریم و بقدر خدا می چسبد و می ارزد، بغل کردنت!...تو را به خدا حیف نبود؟!.... بی خیال! باید پذیرفت که حاکم این دنیای تخمی و این مملکتِ تخمی تر، قاعده هاست و نه استثناها!! رفتن قاعده است!....البته که بی خیال...امروز را هم می توان بدونِ دختر، گذراند با زیباییِ تام و تمام!...روز خوبی است به مولا...باران خوبی است به مولا! دختر نباشد که نیست؛ مگر چند بار دیگر می توانی شاهد اینهمه نمِ باران باشی، با این حس و حال؟!...تکه نانی را که توی جیب اورکتِ امریکایی ام دارم، بیرون می آورم و سق می زنم....آورده بودم اش که با دختر، باهم بخوریم...حالا که نیست، دوتکه اش می کنم و نیمه اش را تنها سق می زنم!....بعدش طبق معمول سیگار و فکر و فکر و نگاه از رو تپه شاه نشینِ قبیله ام به دوردستها!.....چشم می چرخانم و نگاهم به کلبه سکینه می افتد که خالی است........امان از این سکینه! با اینکه هم قبیله نیست، اما شریکِ عزاست! چقدر من و تقی و برو بچز مهرگان دوستش داشته و داریم!....یاد آن روز بخیر که سکینه با دلِ آشوب از (دختر) پرسید و من از (دختر) گفتم و دل کوچکِ (سکینه) آرام گرفت......دم می گیرم.... : ..آخ سکینه جونم، سکینه!....مغز استخونم، سکینه!....وقتی سکین نداشتم، چه روزگاری داشتم!....... اَه، چه افکارِ گُهِ بی ارتباط با زیبایی امروز!....آهی می کشم عمیق و نفسی عمیق تر!....با خودم می گویم...... : یک سیگارِ دیگر و باقی نان و برگشتن و گم شدن توی (همه)، توی جماعت!..امروز هم گذشت!...... نگاهم که به پایین تپه است، کسی را می یابد که شیب را خیزه می کند توی خیسیِ علف هایش که خود را برساند بالای تپه!....سرش طاس است و پیراهن چیتِ دامن گشادِ گلدار، به تَن!....(دختر) است که هن و هن می زند و با دستان خیس و کمی گِلی و سردش می آید بالای تپه و می دود و لیز می خورد و می دود و لیز می خورد و خودش را می اندازد توی بغل ام!.... غلط میکند کسی که بگوید زندگی، با (دختر) و یا بدون او فرقی ندارد....غلط می کند کسی که بگوید هیچ روزی یا هرروزی بدونِ (دختر)، ارزش زندگی کردن را دارد........غلط می کند کسی که بگوید باران بدون (دختر) معنای باران دارد ، یا اینکه میشود از نم باران لذت برد؛ نمبارانِ بدون دختر، یعنی یک روز عَن....یعنی یک روز گُه!.....مگر نه اینکه من نیمه نان را خوردم، نیمه اش را برای او گذاشته بودم؟!....می دانستم که می آید!......صدایم را بیخ گوشش می رسانم...... : وقتی دیر کردی، فکر کردم شاید دیگه نیای! (دختر) چیزی نمی گوید، فقط بدن اش را محکم تر به بدنم می چسباند!..... 0comments
|