|
....خدا را پیدا کردم!...پنج روز طول کشید..... خرد شدم و خاکشیر..تنها بودم و بی دوخیک!...آنجا، حتی جای دوخیک هم نبود!....من بودم و من....من بودم و ارسی های چوبی و آن ....نه، نمی گویم!...پدرم درآمد!.....ریز شدم...داغان شدم!...اما خدا را پیدا کردم!...حالا دیگر باید اوضاع بهتر شود...روبراه تر..ا تا کی اش را نمی دانم...آخ که امروز چه آفتابی بود آقا!... و هوایی که دل می برد!....خدا را شکر...........!
1comments
|