پنجشنبه، ۹ آذر ۱۳۸۵
تکرار...............
آخ كه مريم چقدر باصفاست . شيله پيله تو كارش نيست . زبونش با قلبش يكيه ... تا عاشقه ، عاشقه ! . منو همه جوره قبول داره !... معمولا به اسم صدام نميكنه بهم ميگه : چنگیزك !! . چقدر خاطرشو ميخوام خدا ميدونه . ميترا زبونش با قلبش يكي نيست ! تو نقش بازى كردن استاده . اما تا دلت بخوادكلاس داره ! . صداقتو ولش ، بچسب به كلاس !! .معمولا اینجوری صدام ميكنه .... بهم ميگه : عزیز من ! . چقدر قبولش دارم ، خدا ميدونه ! . (مريم ) نه دوچرخه سواري تو چيتگر حاليشه ، و نه شناي كرال و پروانه ! اما وآي .. وآي كه چقدر شعر بلده . گاهي با اون فال حافظ ميگيرم ..... : مريم ! يه شعر از خواجه بخون! : صوفي نهاد دام و سر حقه باز كرد .......... ..... و بعد نخودي مي خنده . منم پا به پاش مي خندم! ميترا همه فن حريفه !. از هر هنري يه چيزكي ميدونه . معني شعرايي رو كه مي خونه ، نه خودش ميدونه و نه من . اما وقتي برام شعر ميخونه ، سرم رو براش تكون ميدم و بهم لبخند ميزنيم . يعني كه چقدر قشنگه .... چقدر بامعنيه !!. گاهي هم چن كلمه به اسم شعر سرهم مي كنم و تحويلش مي دم خيلي خوشبحالش ميشه! هر وقت ميخوان دروغ بگن ، هر دوتاشون گريه ميكنن . مريم و ميترا رو ميگم ! . مريم اهل تظاهر نيست .، وقتي بغضش ميتركه ، صداي گريه اش رو ميشنوم . با قلبش گريه ميكنه ... خداوكيلي دوست ندارم هيچوقت گريه اش رو ببينم .... ميترا ، كلاس بالا گريه ميكنه ! . همه اش مواظبه كه ژستش بهم نريزه .... حتي فين كردنش تو دستمال كاغذي ، با فين كردن مريم توفير داره !! . ميترا با مغزش گريه ميكنه ! . خدا شاهده كه گريه اش ناراحتم ميكنه. 5comments
دوشنبه، ۶ آذر ۱۳۸۵
تکرار...............
يه روز خيلي سرحال بودم ، بيدليل از همه چيز و همه كس خوشم ميومد ...من معمولا اينجوري ام، خوش بودنم دليل نميخواد . تو اينجوري نيستي ؟؟!! .... خوش بودم و سردماغ . تو كوچه راه افتادم با زمزمه زيرلب، آخه يه ته صدايي هم دارم .... از روبرو (مريم) رو ديدم كه داره مياد طرف خونه شون . ايستادم و بهش زل زدم ! چرا ؟؟!! .. بيخودي ! .. همينجوري !. وقتي كنارم رسيد، بهش گفتم : هواخواتم ! ... خاطرخواتم ! ... نيگام كن !! . البته با آهنگ اينارو گفتم . چرا گفتم ؟؟!! .. بيخودي ! ... همينجوري ! مريم معطل نكرد ، خنده اش رو ريخت تو صورتم ... قلبم افتاد پايين ... گرفتارش شدم!! 000000000000000 يه روز خيلي سرحال بودم . بي دليل از همه چيز و هر كس خوشم ميومد ... من معمولا اينجوري ام ، خوش بودنم دليل نميخواد. تو اينجوري نيستي؟؟!! خوش بودم و سردماغ ، جلوي در قدم مي زدم ، با زمزمه زيرلب، آخه يه ته صدايي هم دارم .... از دور ميترا رو ديدم كه داره مياد. ايستادم و بهش زل زدم ! . چرا زل زدم ؟؟!! .. بيخودي !... همينجوري !. وقتي مي خواست از كنارم رد بشه ، بهش گفتم : مخلصيم ! ... ميخواين كلاسورتون رو براتون بيارم ؟! تازه حاضرم براتون معلق هم بزنم!!. ميترا ايستاد ... چند لحظه ... شايد فقط 3 ثانيه ! . يه لبخند هزارتومني تحويلم داد .. به من كه بي لبخند و جدي نيگاش ميكردم !.، بعد راهش رو ادامه داد . لبخندش گرفتارم كرد! 2comments
پنجشنبه، ۲ آذر ۱۳۸۵
شاید این بار دخترک موهایش را برایم بتراشد از ته.....آنقدر دوستم دارد که اگر بخواهم این کار را بکند، می کند!!....موهایش را می تراشد....پیراهن چیتِ دامن گشاد گلدارش را می پوشد و دم دمای غروب می آید پایینِ آن تپه پر چمن که از صبح زود یا حتی شبِ قبل از آن صبح زود به انتظارش نشسته ام!...... تکیه داده ام به عصای 4500 تومانی ام و از بالای تپه نگاهش می کنم، نیش ام وا نمی شود برایش دست تکان نمی دهم،؛ اما او دست تکان می دهد! نمی گویم :....هاااااااای سلام دختر! خوبی؟!!...... دختر نمی داند که من عصای 4500 تومانی دارم و تکیه به عصا داده ام و شاید (همه چیز) مثل (همه وقت) دیگر نباشد.....! مثل همیشه وقتی می رسد بالا، هن وهن می زند...چشم است دیگر!...عصا است دیگر!...دختر است دیگر!...عصایم را می بینید و .......
: نانجیبِ لنگ! (بغض کرده می گوید این را)..... : آها دختر!.... همینه دیگه! دختر که مالِ من است و مالِ هیچکسِ دیگر نیست و مثلِ (همه) نیست، دستپاچه است و لبهایش می لرزد....به این می گویند یک نقاشیِ بدیع و زیبا از من و دختر و غروب و تپه سرسبزی که بعد از مرگم مالِ دختر است!.....غروبی که همیشه زیباست و دخترک که لب اش می لرزد و من که به عصا تکیه داده ام!..... جل الخالق....! ....صدای دختر هم می لرزد......می خواهد از عصا چیزی نگوید و نشنود از من چیزی نگوید و نشنود...می خواهد (همه چیز) مثل (همه روزهای) دیگر قرارمان باشد.....می گوید.. : مصاحبه مِستِر رئیس جمهور رو شنیدی؟! : دختر! فکر کن من نباشم تو بازم بیای روی این تپه! : یعنی ممکنه تحریم اقتصادی کنن؟! : ممکنه من نباشم و تو بیای روی این تپه، با دوست پسرت که دوستش داری و دوستت داره؟! : می ترسم سبیل چنگیزی!... دوست ندارم!...از جنگ می ترسم! از برادر کشی می ترسم....! (چه بغضی دارد این دختر) : اگه خواستی بیا!...وقتی من نباشم تپه دیگه، تپه توست!... اما نکنه منو واگو کنی........ : این مملکت رو به گند کشیدن.... . : نکنه ببریش کنار اون تک درخت بالای تپه..... : حالم از همه شون بهم می خوره...... : نکنه یه وقت نانجیب یا نجیب و یا هرچیز دیگه شبیه این صداش کنی...... : پس این روشنفکرای گه خورده صاحاب چه غلطی می کنن.... : نکنه کنار اون درخت روی زمین بنشونیش و بهش تکیه بدی..... : حق این ملته!....هر چی بسرشون بیاد حقشونه..... : دختر! نکنه خدای نکرده وقتی می بوسیش، لاله گوشش اش رو بکشی...... : دیگه نمی تونم تحمل کنم.....چطور این مردم می تونن اینقدر بی رگ و پفیوز باشن.... : نکنه دختر................................ بغض دختر می ترکد.....نگاهم میکند و سرش را چند بار به چپ و راست می گرداند و می دود.... می دود که برود ... از بالای تپه تا پایین، سه قدم یکی....... من به عصای 4500 تومانی ام تکیه داده ام....من لنگ ام....من نمیی توانم بدوم.......می مانم و آتشی به سیگار و تماشای غروب!...چه مملکت تخمی است این مملکت.......... 5comments
پنجشنبه، ۲۵ آبان ۱۳۸۵
....عجیب نیست کار بجایی برسد یا کار را به جایی برسانی و یا حتی کار را بجایی برسانند که حداقل ها را نشناسی !...که ندانی این میل که همین الان ازتو چیزی را می خواهد، حداقلی است که با منطق یا بی منطق از آن محرومی و یا زیاده طلبی!؟ فکر کن که همین الان ساعت 2 نیمه شب است ودلم پر می کشد که لباس گرم ورزشی ام را بپوشم و به عصایی که 4500 توام وجه رایج مملکتی خرجش کرده ام،کیه دهم و لنگلن لنگان پله ها را یکی یکی بیایم پایین و خودم را ول کنم توی هوای بارانی و سرد بیرون و نفسی و سیگاری و فقط می خواهم 10 یا 20 دقیقه این حداقل را داشته باشم!...نه!...من که گم کرده ام همه چیز را، شاید زیاده خواهی باشد، پس می تمرگم روی تختم و سناریو را عوض می کنم!...ببین دیوانه تو باید بدانی که حداقل، آنچیزی است که انجامش میدهی یا توانایی انجامش را داری، مابقی یعنی زرت و پرت زیادی!.....آهان! پس می تمرگم روی تختم و چون خوابی نیست که دستی به سر رویم بکشد، می روم که تماشاخانه های جماعت را که می خوام سر به تن هیچکدامشان نباشد، سِیر کنم!.....
***آه! چطور تونست اونهمه ترتیب دادنایی منو یادش بره.باور نمی کنم.. ازدواج؟!...واقعا داره ازدواج می کنه!.... *** به هیچکس اجازه نمیدم در مورد من قضاوت کنه....هر کسی اینکارو بکنه ابنه است و نفهم!...مگه همه چی از درون من می دونن که می خوان منو تجزیه و تحلیل کنن؟! *** When I was young! Sometimes ago! I went to Sanfarnsisco! *** ........ همه شان (همه) هستند....(همه)!...حالم از هر چه (همه) است بهم می خورد.....تنها...با پیشوند..با پسوند....! می دانی؟! حالا که فکر می کنم حالم از هر چه (هیچ) هم بهم می خورد....تنها.... با پسوند با پیشوند!....(همه کس)....(هیچکس)....(همه شان)....(هیچ کدامشان).... (همه طرف).......(هیچ سو).......(همه وقت) ....(هیچ وقت)......(همه چیز)...(هیچ چیز).....! چرا کسی نبود که مثل (همه) نباشد، هاا؟! ....نه برای (همه وقت)..نه برای (هیچ وقت).... برای 3 یا 4 سال ...یعنی آنقدر که مزه وجودش، زیر دندانت بنشیند.....! این دیگر میان اینهمه سال که سه تار ساختی و شکستی ، حداقل بود، نه؟!! (همه) بروند به جهنم....فقط تو پهلویم بمان تقی دوخیک!....... 3comments
سهشنبه، ۲۳ آبان ۱۳۸۵
باز هم تا خرخره خورده ایم و کف به لبمان است, من و تقی!....هر دومان که نه, یکی مان که تقی باشد با شورت مامان دوز و من با پیژامای خاکستری راه راه!....اما زیر پیراهن هردومان یکی است...زیر پیراهن کاپیتان اصل!...اصل اصل چین!...زیر پیراهن من تمیز و مال تقی کثیف؛ اما هردو سوراخ و کهنه!
این مواقع که مستی و سردماغ و شنگول و گنگ، چه حالی می دهد رفاقت و کلاس رفاقت گذاشتن...... : تقی جان! ذره ذره رفتنم را می بینی؟! : می بینیم رها جان!...می بینیم!. : تقی جان! اشتباه کجا بود که اینطور می روم؟!!ذره ذره....پسک پسک... : رها جان! گناه تو همان گناه رضای من است که آن شب کذایی کشتم اش و خلاصه که، بای ذنب قتلت و...خلاص.... : تقی جان بریز باز هم ....باز هم بریز که خراب شوم، خراب و فراموش کنم عاشقی را، تقی جان! : عاشق و فراموشیِ عشق؟!! اگر سرب داغ توی ماتحت ات کنند، حاشا و کلا که ترک آن عشق کنی! : اااااه! تقی جان بودای مزلفِ من! چقدر فلسفه می زنی؟! بریز....! امشب چه کنیم تقی؟!! دست افشان و قنبل وسماع یا نوحه خوانی و سینه زنی و عزا؟!! : رها جان! حس و حالت و صدایت با نوحه می خواند امشب...بخوان نوحه را رها جان که اسیرِ آن نوحه هایت هستم وقتی عاشقی و مست و غمگین و تاریک،.... بخوان رهاجان، بخوان!...... می خوانم: اسیران تشنه!...اسیران غمگین!.....اسیرانّ تنهااااااا...بدنبال آبند....بدنبال آبند.... دوخیکِ مست به سرو سینه می کوبد و ضجه می زند..... 1comments
دوشنبه، ۲۲ آبان ۱۳۸۵
با آن کون پت و پهن اش، دیگر هم نمی خواهم نگرانم باشد. هر چه می کشم از دست اوست.....از دست او و ..........!
می گوید: زودتر یه کاری بکن!...داری اونقدر فرو میری که فکر کنم تا یه مدت دیگه طناب منم نتونه بکشدت بیرون!.....نگات مثل گاوِ مش حسن شده...... می خندمِ مثل گاو مش حسن که دوخیک هم میداند نگاهش هیچ فرقی با گاوهای دیگر ندارد!..... 0comments
....خدا را پیدا کردم!...پنج روز طول کشید..... خرد شدم و خاکشیر..تنها بودم و بی دوخیک!...آنجا، حتی جای دوخیک هم نبود!....من بودم و من....من بودم و ارسی های چوبی و آن ....نه، نمی گویم!...پدرم درآمد!.....ریز شدم...داغان شدم!...اما خدا را پیدا کردم!...حالا دیگر باید اوضاع بهتر شود...روبراه تر..ا تا کی اش را نمی دانم...آخ که امروز چه آفتابی بود آقا!... و هوایی که دل می برد!....خدا را شکر...........!
1comments
یکشنبه، ۲۱ آبان ۱۳۸۵
شاید سبزه گیسو مرده باشد...شاید هم زنده باشد....فقط خدا می داند، من که نمی دانم!...شاید جای...برای کسی و یا هیچ کسی، قنبلِ عربی میزند......من خبر ندارم.....نمی خواهم خبر داشته باشم......
تکرار....تکرار...تکرار....اینبار چرا این تکرار دلت لرزاند، هم پیاله دوخیک؟!...ها؟! 0comments
|